تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار
تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار

استحاله

نمی دونم چرا مرگ کسی ناراحتم نمیکنه،توی مراسم  و ختم و خاکسپاری بیشتر نمایش ناراحتیمو نشون میدم تا اینکه واقعا نترتحت باشم

من فکر میکنم مرگ شیرینه

حتی یه جورایی جدابه

سفری به یه دنیای نا شناحته

که البته بلیطش خیلی گرونه

اما جذابیتش برای من میچربه به نرخ بالا

کِی تموم میشه ؟

سحر ندارد این شب تار

مرا به خاطرت نگهدار

گل کاغذی من

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»

بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!

باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!

پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!

ساده بودیم و سخت بر ما رفت...

قیمت شما چند است ؟

مثل دیوانه زل زدم به خودم

گریه هایم شبیه لبخند است

چقدَر شب رسیده تا مغزم

چقدَر روزهای ما گند است!

من که مفتم! اگرچه ارزانتر!!

راستی قیمت شما چند است؟!

 

از تو در حال منفجر شدنم

در سرم بمب ساعتی دارم

شب که خوابم نمی برد تا صبح

صبح، سردرد لعنتی دارم

همه از پشت خنجرم زده اند

دوستانی خجالتی دارم!!

 

قصّه ی عشق من به آدم ها

قصّه ی موریانه و چوب است

زندگی می کنم به خاطر مرگ

دست هایم به هیچ، مصلوب است!

قهوه و اشک... قهوه و سیگار...

راستی حال مادرت خوب است؟!

 

اوّل قصّه ات یکی بودم

بعد، آنکه نبود خواهم شد

گریه کردی و گریه خواهم کرد

دیر بودی و زود خواهم شد

مثل سیگار اوّلت هستم

تا ته ِ قصّه دود خواهم شد

 

مادرم روبروی تلویزیون

پدرم شاهنامه می خواند

چه کسی گریه می کند تا صبح؟!

چه کسی در اتاق می ماند؟!

هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند!!

 

دیدن ِ فیلم روی تخت کسی

خواب بر روی صندلی و کتاب

انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر

دادن ِ گوسفند با قصّاب!!

- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»

خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!

 

مثل یک گرگ ِ زخم خورده شده

ردّ پای به جا گذاشته ات

کرم افتاده است و خشک شده

مغز من با درخت کاشته ات!

از سرم دست برنمی دارند

خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات

 

سهم من چیست غیر گریه و شعر

بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!

تا خود ِ صبح، خواب و بیداری

زل زدن توی چشم یک حشره

مشت هایم به بالش ِ بی پر!

گریه زیر پتوی یک نفره

 

با خودت حرف می زنی گاهی

مثل دیوانه ها بلند، بلند...

چونکه تنهاتر از خودت هستی

همه از چشم هات می ترسند

پس به کابوسشان ادامه نده

پس به این بغض ها بگیر و بخند

 

ساده بودیم و سخت بر ما رفت

خوب بودیم و زندگی بد شد

آنکه باید به دادمان برسد

آمد و از کنارمان رد شد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند

آخر داستان چه خواهد شد!

 

صبح تا عصر کار و کار و کار

لذت درد در فراموشی

به کسی که نبوده زنگ زدن

گریه ات با صدای خاموشی

غصّه ی آخرین خداحافظ

حسرت ِ اوّلین هماغوشی

 

از هرآنچه که هست بیزاری

از هرآنچه که نیست دلگیری

از زبان و زمان گریخته ای

مثل دیوانه های زنجیری

همه ی دلخوشیت یک چیز است:

اینکه پایان قصّه می میری...

                                                    س.م.موسوی

فردا سراغ من بی----ا...

آدم بدون غم، نمیشه
راه بی پیچ‌و‌خم، نمیشه
آرزوی کم، نداریم
آرزو که کم، نمیشه

خسته‌م از کلامِ، قصار و راویانی
که قصد می‌کنند در شفای حال من، 

تاریکم

فردا سراغ من، بیا
یک روزِ، زیبا سراغ من، بیا

...

امروز از هم گسستم 

اگه بال و پر شکستم و

به پرتگاه غم رسیده گام‌های من

چو غرق خاطراتم و
غریق بی نجاتم و
بی خواب و زابراهم و
طوفانِ حال من، 

تاریکم

فردا سراغ من، بیا
یک روزِ، زیبا سراغ من، بیا

با لشگرِ غم، می‌جنگم
با لشگرِ غم، می‌جنگم

«دست میزنم
پا میزنم
دل رو به دریا میزنم
گاهی به پس
گاهی به پیش
گاهی هم درجا میزنم

آدم بدون غم، نمیشه
راه بی پیچ‌و‌خم، نمیشه
آرزوی کم، نداریم
آرزوی کم، …

تاریکم
فردا سراغ من، بیا،
با روی،

زیبا سراغِ من،

 بیا،

 تاریکم

با لشگر غم، میجنگم

با لشگر غم، میجنگم

کاریش نمی شه کرد...

افکار  منهوسی

توی سرش چرخید

از روسریش رد شد 

به پا دری پاچید

پاچید رو کفشم 

یعنی برو بیرون

یعنی که دور شو

دور از من و تهرون

پاچید رو آیفون 

یعنی که برنگرد

هی با خودم میگم 

میگم نترسی مرددددد

 هی با خودم میگم 

میگم نترسی مرد

 یه پارک در شمال 

یه جوب در جنوب

کارتن خواب بزرگ برمی گرده چه خوب ...

کاریش نمی شه کرد افتاده اتفاق 

کاریش نمی شه کرد افتاده اتفاق ...

رضاکولغانی

خشم وهیاهو دانلود

مهتاب

امروز شنبه 8 آذر 93 ساعت 20 دقیقه بامداد بالاخره بله رو به ما داد

انگار تمام زندگی شو فکر کرده بود به این تصمیم اینقدر قاطع به من گفت جواب من به شما بله است که مو به تنم سیخ شد

به من ،به مرد زندگیش درس مردونگی و قاطعیت داد

بی اختیار گوشی رو بوسیدم

خیلی دوس داشتم ببینمش

چشامو باز کردم دیدم ماشینو دم خونشون پارک کردم

درو باز کردم

اومده بود پشت پنجره

چقدر با عینک خانوم شده بود

هی می خواستم یه جوری دستشو لمس کنم

نمی شد پنجره توری داشت

رومم نمی شد بهش بگم دستتو می خوام

،دستمو باز کردم به زور خودمو کشیدم بالا کفه دستمو  یه لحظه گذاشتم رو شیشه پنجره

که اونم دستشو بذار پشته شیشه اما روم نشد بگم

اومدم پایین گفت چیکار میکنی؟ گفتم هیچی...



خود درگیری

امروز رفتم سینما،فیلم کلاشینکف.قبل شروع فیلم توی تبلیغات گوشه ای از فیلم شهر موشا رو نشون داد.منو برد به خاطرات خیلی دور و در تمام مدت نمایش فیلم ذهنمو درگیر کرده بود.

تصاویر اجرای مجدد نمایشای قدیم مثل همین شهر موشا که آدمو یاد مدرسه موشا مینداخت،یا وقتی شعر زیر گنبد کبود همون آقای حکایتیه معروفو بچه های دهه شصت اجرا کردن ،هممون میگیم یادش بخیر،افسوس میخوریم ،بعضیا میگن کاش به دوران کودکی برمیگشتیم... اما من حالم از همشون به هممممم میخوره ه ه ه ه ه

چی شدیم ما ؟
چی به سر نسل ما اومده که شدیم نسل افسوس ؟
گیر کردیم تو گذشته مون،البته گذشته ایی که اصلا از حالمون بهتر نیست،فقط میخوایم حالمونو باهاش خراب کنیم

حالا حتما بعضیا میگن وضعیته الانمون خوب نیست
خوب که چی؟
اصلا الان تو جهنم...

اما این جهنمو کی ساخته ؟

اگه فکر میکنی نقشی توی وضعیته الانت نداشتی دیگه این متنو نخون و برو بمیـــــــــــــــــــر

حوصله بحث راجع به اینو ندارم

ایراد ما اینه که بهمون روش زندگی درستو نشون ندادن

نمیدونیم چطور زندگی کنیم

چطور عاشق بشیم

چطور بچه تربیت کنیم

و هزار چطور دیگه

گم شدیم میان افسانه ها مون مثل لیلی و مجنون و ...

گم میان زندگی پدرومادرمون و  زن ومرد غربی  و  دوست دخترودوست پسرای امروزی و

سنت و

مدرنیته و

....

 به خاطر همین دنبال افیون میگردیم دنبال افیون نستالژی و گذشته و غم و غصه و ....

 تا یادمون بره همه چطور ها و خودمونو به خواب بزنیم

فکرمون خرابه

نرم افزارمون ویروسیه...


11 شهریور 93

زندگی راکِد

انگار یک هواپیمای پر از بنزین بودم که در صحرایی دورافتاده سقوط کرده باشد.

شادی‌های اوج رفت.

دلهره رفت.

هراس رفت.

با سینه روی زمین پهن شده و مدتی بی فرمان پیش رفته بودم.

بعد سکوتی مرگبار همه جا را گرفت و همه چیز خاموش شد.

خاموشی و سکوت، توفان شن و صداهای دلهره‌آور بود که در سرم می‌پیچید، و لایه لایه چالم می‌کرد؛ نه انفجاری، نه آتشی، نه شکستنی، و حتا نه مرگ.

زندگی کریه‌تر از مرگ به من پوزخند می‌زد.

شاید هم از جای بلندی افتاده بودم، و هنوز نمی‌دانستم کجام شکسته و کجام درد می‌کند،

فقط مبهوت به جایی نگاه می‌کردم که نمی‌دانستم چیست.

بعد فهمیدم دلهره و مرگ چیزهای بدی نیستند،

ادامه‌ی زندگی غم‌انگیزتر است.

روزگار تلخ و سیاهِ زندگی راکِد،آرزوی مرگ

وقتی خدا نبود

وقتی خدا نبود ...

ما موجوداتی پوچ و تو خالی هستیم

،ما جانورانی مزخرفیم
که به یکدیگر متکی بوده و ذهنمان
از کاه پُر شده است.
افسوس...
افسوس!
صدایِ خشک و بی روحِ ما، وقتیکه
،با یکدیگر پچ پچ میکنیم
،مانند صدایِ باد در چمنزاری خشک
و یا قدمِ موشها بر رویِ شیشه هایی،شکسته
آرام و بی معنی است
،در سردابی خشک
،قالبی بی شکل، سایه ای بی رنگ
.نیرویی افلیج، جنبشی بی حرکت

این تمام دنیای من بود وقتی خدا را انکار میکردم
جملاتی تاریک و تلخ
اما همچون قهوه دلشنگ و آرامش بخش
...
من نیامدم که اینگونه زندگی کنم.
پس نمیکنم