چند سال پیش رضا تو وبلاگش "پستو" یه پست با عنوان چرا این همه چرا گذاشته بود.دیشب یادش کردم ازش الهام گرفتم و این چن خط رو نوشتم..
چرا چشم ها دیر تر می شوند
چرا اشکها زود خشک می شوند
چرا خنده ها زود خاموش شده
چرا دل ها فراموش می شوند
چرا فصل ها زود زمستان شدند
چرا مادرم زود پیر می شود
چرا کوچه ها رنگ عوض کرده اند
چرا خانه ها زود خراب می شوند
چرا دفتر صد برگ هم تمام شد
چرا آب و نان کابوس بابام شد
چرا آن مرد بی اسب آمده
چرا مهمان کوکب خانم نیامده
چرا دوستی ها دیر می رسند
چرا دوستان زود می روند
چرا آدمی از خود بیگانه است
چرا احساس ها سبک می شوند
چرا دوستت دارم ها POKE می شوند
چرا چشم ها منتظر مانده اند
چرا گوش ها مسدود می شوند
چرا شعرهایم افسرده اند
چرا حرف ایم پژمرده اند
چرا آینده هیچ وقت نیامده
چرا گذشته هیچ وقت نرفت
چرا در کودکی آرزو جوانیست
چرا در جوانی حسرت کودکی
چرا دست ها روز به روز،شب به شب
چرا قلب ها دم به دم،لب به لب
از عطوفت از مهر خالی می شوند...