تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار
تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار

شبی بارانی در تهران

تنها در کوچه های غریب شهربه دنبال آشنایی می گردم٬جستجویی بس عبث.

در تنگنای کوچه پلکهایم به دیوار می سایید

و دیده ام به انتظار اولین برف زمستانی راه دور دست ها را می جست.

دور دست هایی دوووور و دست نیافتنی در پس کوچه های رویا هایم.

ای معشوقه خیالی٬٬

ای توهم سعادت٬٬

ای آرامش حراسناک..

در پس کدام دیوار ٬

مترصد صدای کدام زنگ٬

در چهار چوب کدام پنجره همه شب منتظر نشسته ای..

تا که شاهزاده ات با سمندی سپید در میان تیرگی کوچه بدرخشدو

از شکوه ورودش کوچه نورباران گرددوخانه به خانه چراغها با نور به استقبالش بیایند..

آری هنوز در چهار چوب پنجره ای اما وقتی چشم باز می کنی باز منظره همیشگی کوچه سرد و تاریک خانه دلت را خراب می کندو کور ماکوری ته کوچه همچون خجری روشنایی سوار سپید پوشت را می کشد.

من یکی از شبها از یکی از کوچه ها گذشتم اما تمام پنجره ها بسته بودند..

چشمی مرا انتظار نمی کشید٬چرا که جز سوز باد پاییزی کسی به استقبالم نیامد.

با ورودم حتی کبریتی هم افروخته نشد..

من در انبوه سایه ها گم شده بودم و تو در وهم نورها مات مانده بودی٬

من در همهمه اشباح کوچه چنان محو شدم که انگار هیچ وقت نبودم..

وقتی از کوچه گذشتم آسمان این شاهد همیشگی جدایی ها بغضش ترکیدو

زمین مثل گونه هایت تر شد و تنها صدای پایم بود که آن هم در زیر وبم آهنگ باران گم شد.


لیز بود پاییز بود.....



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد