تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار
تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار

موازی

ولیعصر-شمال به جنوب

سایه درختان بلند که خیمه زده بودند روی خیابان ،پرسه برگ های زردِ سرگردان که در این روزهای آخر تابستان حساب و کتاب و تقویم از دستشان دررفته بود،

وجای باد پاییزی حرکت ماشین ها به بازیشان گرفته بی هدف زیر چرخ ها می چرخیدند و هر از چندگاهی یکی شان با صدایی خفیف و معصومانه زیر چرخ مانده خرد میشدند...

یاد پاییزای اخیر به خیر....

جدول های کنار خیابان که انگاری تا بینهایت ادامه داشت،

دو خط موازی که چشمانم میگفت جایی همدیگر را قطع میکنند..

و دلم چه ساده باور کرد...






29 شهریور 91

تصویر

یک تصویر...

تصویر دختری که مرتب بالا و پایین میشد و به سوی من قدم برمیداشت.اما این دختر نبود که بالا و پایین میشد،بلکه تصویر بود و این حرکات تصویر هماهنگی عجیبی با ضربآهنگ قدم هایم داشت.تا اینکه دختر سوار ماشین شدو من بار دیگر به خودم قبولاندم که این تصویر، زندگی بود در قاب عینک آفتابی ام ، که گذشت و رفت... و تصویری متلاطم همچون خاطره ایی حراسناک در یاد ماند.

مسیری سنگفرش که در میان درختان و چمن ها به مقصدی آشنا میرسید.

و عابرینی که روی سرشان چهره ایی از بی تفاوتی و کرختی نصب کرده بودند و عبور هر عابر بی تفاوتی را فریاد میکرد،

من کجا هستم؟؟

این تصاویر خوابند یا واقعیت،

این آدمک های بی خیال، هست اند یا خیال...

ماشینی از کنارم عبور می کند و نور ماشینی دیگر در دوردست محو می شود.

و خنکای سایه درختان نوازشم میکند

و تصویر.... تصویری که حتی نوازش هم میکند!




هامون


واسه کسی که خرابه عمری زیر آوارت

آخرین جمله همینه : خدا نگهدارت


حمید هامون (خسرو شکیبایی) : تو می‌خوای من اونی باشم که واقعن تو می‌خوای من باشم ؟ اگه من اونی  باشم که تو می‌خوای ، پس دیگه من ، من نیست . یعنی من خودم نیستم .

.

.

ببین من میخواستم ببینم چرا ابراهیم پدر ایمان؟!.. میخواستم به عمق عشق ابراهیم به اسماعیل پی ببرم.... میخواستم ببینم ابراهیم واقعا از عمق عشق و ایمان میخواست پسرش رو بکشه؟!...اسماعیل..! پسرش رو...! بزرگترین عزیزش رو..! عشق اش رو.... این یعنی چی..؟! آدم به دست خودش سر پسرش رو ببره؟!...ابرهیم میتونست نره...میتونست بگه نــه!!... اما رفت و اسماعیل رو زد زمین.... گفت همینه!...همینه!...همینه...!... امر امر خــداست!.. وکــارد رو کشیــد....!!

مذهب!

"مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد 
و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم!"

یک کتاب که هر چون و چرایی را دارد،،چه حاجت فکر کردن است؟
و یک عالم که همه چیز میداند، چه حاجت جسنجو کردن؟
و خطی قرمز دور تا دورت را گرفته،چه حاجت پرسیدن؟

و خدایی که از ترسش نماز خواندیم،روزه گرفتیم و....
و زنی که در شبی که هیچ حوصله هم آغوشی نداشت،
به حکم خدا تمکین کرد...
و در لحظه هایی که عذاب میکشید،رویای بهشتی را در سر داشت
که تمام وعده هایش برای مردان بود..

شهرزاده من

کجایی،کجا رفتی شاهزاده من
پریزاده ،آسمونی ،ای دردانه من

ای که غم با وجودت بی معنی میشه

تنهایی در نبود تو معنی میشه

کاش الان میدونستم چیه فکر و خیالت

هم قدم میشدم با تو،تو رویا

پر میکشیدم تو آسمون افکارت

بازم به من میگفتی از بازی های قدیمی

دوباره هر لحظه از حرفات برام خاطره میشد

مرور میکردی کودکیت رو،اون خاطرات صمیمی

تک تک جمله های شیرینت برام حادثه میشد

بعدش به یاد می آوردمت توی تنهاییم

صد بار تکرار میکردم اون لحظه هارو

زندگی من تو همین دقایق خلاصه میشد

رفتی و دونستم که وقت رفتن بود

آه از سفر که همیشه دل شکستن بود

لعنت به این دنیا که تورو ساخته

لعنت به این روزگار که تورو گرفته

اما تو آسمونی هستی مال زمین نیستی

کسی تو این دنیا تورو نساخته

وقتی هوا ابری میشه می فهمم که غصه داری

چون بارون وقتی میاد که تو گریه داری

وقتی که افسرده میشی پاییز میشه

اصلا هر فصلی با اراده توتعویض میشه

وقتی بهار میاد دلخوشم که سرخوشی دوباره

این اشک شوق توست که از ابر بهار میباره

تو تنها میراث شیرین و فرهادی

توآخرین بازمانده عشق پاک لیلایی

ببخش منو اگر مجنون نبودم

برای تو که لایق عشق فرهادی

الان کجایی فرشته آسمونی من

پریزاده ، اهورایی ، دردونه من

11 مرداد 91