تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار
تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار

مذهب!

"مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد 
و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم!"

یک کتاب که هر چون و چرایی را دارد،،چه حاجت فکر کردن است؟
و یک عالم که همه چیز میداند، چه حاجت جسنجو کردن؟
و خطی قرمز دور تا دورت را گرفته،چه حاجت پرسیدن؟

و خدایی که از ترسش نماز خواندیم،روزه گرفتیم و....
و زنی که در شبی که هیچ حوصله هم آغوشی نداشت،
به حکم خدا تمکین کرد...
و در لحظه هایی که عذاب میکشید،رویای بهشتی را در سر داشت
که تمام وعده هایش برای مردان بود..
نظرات 3 + ارسال نظر
آرمین دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ب.ظ http://shoma1.bgsc.ir

سلام وب قشنگی داری
دوست دارم باهاتون تبادل لینک کنم لطفا
منو با نام شماره دختروپسر لینک کن
بهم خبر بده تا لینکتون کنم
منتظرتم
باتشکرفراوان

... دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ب.ظ

«آنتونی فلو رو که می شناسی؟ می گه تو این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی دیگه چی باید اتفاق بیفته که مؤمنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی مهربون نیست؟»
(استخوانهای خوک و دستهای جذامی نوشته مصطفی مستور ص ۵۵)

http://javanmarg.blogsky.com/1391/01/28/post-52
http://javanmarg.blogsky.com/1391/01/05/post-48

... سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:44 ق.ظ

یک روز ساعت پنج بعد ازظهر حوالی پارک وی تو رستوران سورنتو، عبدی از مردی که کلاه پشمی سرش بود و چهار سال و سه ماه وهفت روز قبل رفته بود آسور که خدا رو آنجا پیدا کند، پرسید خدا تو آسور بود؟

مردی که کلاه پشمی سرش بود گفت: خدا نیومد آسور. تنها چیزی که من از این سلوک چهار ساله فهمیدم اینه که باید بهش اعتماد کنی. به حرفاش، به کارهاش، به تصمیماتش به انتخاب هاش. البته می تونی انکارش کنی. تو می تونی هر چیزی رو انکار کنی، اما اگه قبواش کردی باید بهش اعتماد کنی. باید بهش فرصت بدی. این جزء قواعد بازیه.باید صبور باشی. این چیزیه که من توی آسور کشف کردم. منظورم اینه که یه پیرزن بی سواد مطلق به اسم عمه سوری این رو بهم حالی کرد.

و بازهم مردی که کلاه پشمی سرش بود ادامه داد: برای درک حقیقتی به این بزرگی باید چهار سال و سه ماه و هفت روز، روزی صد بار صداش بزنی تا اون یه پیرزن بی سواد رو بفرسته سراغت و حالیت کنه که ته ته ته هر سلوکی فقط یه چیز هست ، چیزی که بهش می گن اعتماد..
تهران در بعدازظهر

زندگی درد داره،
زندگی کردن توی این دنیا سخته،فرقی نمیکنه تو چه موقعیت و وضعیتی هستی،زندگی یه درد تحمل ناپذیره..
اما چطوره که این همه آدم تو دنیا دارن زندگی میکنن؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد