و یاد روزایی تو زندگیم افتادم که نه مهر بود،نه آبان و نه آذر
اما پاییز بود.
تا اینکه توی همون لحظه ها یه دوست این شعر سهراب رو برام فرستاد که مثل یه بارونه بی خبر پاییزی همه ی اون افکارو شست و با خودش برد..
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
میفهمم چه احساسیه !!