تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار
تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار

زندگی راکِد

انگار یک هواپیمای پر از بنزین بودم که در صحرایی دورافتاده سقوط کرده باشد.

شادی‌های اوج رفت.

دلهره رفت.

هراس رفت.

با سینه روی زمین پهن شده و مدتی بی فرمان پیش رفته بودم.

بعد سکوتی مرگبار همه جا را گرفت و همه چیز خاموش شد.

خاموشی و سکوت، توفان شن و صداهای دلهره‌آور بود که در سرم می‌پیچید، و لایه لایه چالم می‌کرد؛ نه انفجاری، نه آتشی، نه شکستنی، و حتا نه مرگ.

زندگی کریه‌تر از مرگ به من پوزخند می‌زد.

شاید هم از جای بلندی افتاده بودم، و هنوز نمی‌دانستم کجام شکسته و کجام درد می‌کند،

فقط مبهوت به جایی نگاه می‌کردم که نمی‌دانستم چیست.

بعد فهمیدم دلهره و مرگ چیزهای بدی نیستند،

ادامه‌ی زندگی غم‌انگیزتر است.

روزگار تلخ و سیاهِ زندگی راکِد،آرزوی مرگ

وقتی خدا نبود

وقتی خدا نبود ...

ما موجوداتی پوچ و تو خالی هستیم

،ما جانورانی مزخرفیم
که به یکدیگر متکی بوده و ذهنمان
از کاه پُر شده است.
افسوس...
افسوس!
صدایِ خشک و بی روحِ ما، وقتیکه
،با یکدیگر پچ پچ میکنیم
،مانند صدایِ باد در چمنزاری خشک
و یا قدمِ موشها بر رویِ شیشه هایی،شکسته
آرام و بی معنی است
،در سردابی خشک
،قالبی بی شکل، سایه ای بی رنگ
.نیرویی افلیج، جنبشی بی حرکت

این تمام دنیای من بود وقتی خدا را انکار میکردم
جملاتی تاریک و تلخ
اما همچون قهوه دلشنگ و آرامش بخش
...
من نیامدم که اینگونه زندگی کنم.
پس نمیکنم