تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار
تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار

حس و هوس

هوس یه روز دور،هوس روزهای تلخ کودکیم

هوس استرس های بی معنی از تکلیف شب لعنتی ام

هوس بازی و کوچه و هفت سنگ و توپ دولایه

هوس ترس از دادهای زن همسایه

هوس مدرسه،صف کشیدن ها و سخنرانیهای الکی

هوس آبخوردن ها وحرف های یواشکی

هوس قارچ کردم به وسعت ماریو

هوس تمام روزهایی که گفتم زود برو برو

رفتند وگذشت پلک زدن بیست ساله ام

ولی من هنوز با این احساس بیگانه ام

حس بی حسی و حس بی حوصلگی

حسی که درش تمام حواس گم است

حسی که هر دم اسیر یک هوس است


7 خرداد 92


حس و هوس هایی که فقط بچه های دهه شصت میفهمند

پاییز بود

پاییز بود...


بیست دی 91

ابراهیم در آتش

در میانراه مانده ام

در سکوت

در خلسه ایی میان عدم و ابدیت

در فاصله ایی باریک تر از مو

دیگر قلمم توان نوشتن ندارد

دیگر ذهنم یارای پرواز نیست

دلم برای منجلابی که به آن انس گرفته بودم هم تنگ است حتی!

پر کشیدم که پرواز کنم

هیهات که نمی دانستم با بال شکسته نمی توان اوج گرفت

دل به در دریا زدم

اما افسوس که دریا دل نبودم

افسوس که ابراهیم نبودم

دیگر در نوشته هایم ،نه قافیه ایی هست،نه آهنگی و نه ذوقی

دلم تنگ سیاهی های شب است

که این آفتاب روز بدجور چشمم را میزند

آه که لحظه زیبای سپیده سحری چه کوتاه بود

از شما میپرسم،،

آیا ارزشش را داشت؟

شک نکردم هااااااا

فقط کمی آدم شدم و سرم در حساب و کتاب رفته

چرتکه به دست حساب میکنم که

خروج از کلبه تاریکم ارزش یک لحظه احساس نسیم سپیده دم را داشت ؟

چرا که بعد از آن سرگردانیست،،

سرگردانی در نور و نور و نور و ...


"میگن ابراهیم پدر ایمانه،یه مرتبه یادش افتادم 

که با قربونی کردن عزیزترین کس اش،شد پدر ایمان."


چند ماهه نتونستم چیزی بنویسم،خیلی وقته دیگه نمی تونم شعرم بگم

من چم شده ؟

بعضی وقتا دل آدم برای روزای بدم تنگ میشه حتی !!!

24 آبان 91

    تهران   

موازی

ولیعصر-شمال به جنوب

سایه درختان بلند که خیمه زده بودند روی خیابان ،پرسه برگ های زردِ سرگردان که در این روزهای آخر تابستان حساب و کتاب و تقویم از دستشان دررفته بود،

وجای باد پاییزی حرکت ماشین ها به بازیشان گرفته بی هدف زیر چرخ ها می چرخیدند و هر از چندگاهی یکی شان با صدایی خفیف و معصومانه زیر چرخ مانده خرد میشدند...

یاد پاییزای اخیر به خیر....

جدول های کنار خیابان که انگاری تا بینهایت ادامه داشت،

دو خط موازی که چشمانم میگفت جایی همدیگر را قطع میکنند..

و دلم چه ساده باور کرد...






29 شهریور 91

تصویر

یک تصویر...

تصویر دختری که مرتب بالا و پایین میشد و به سوی من قدم برمیداشت.اما این دختر نبود که بالا و پایین میشد،بلکه تصویر بود و این حرکات تصویر هماهنگی عجیبی با ضربآهنگ قدم هایم داشت.تا اینکه دختر سوار ماشین شدو من بار دیگر به خودم قبولاندم که این تصویر، زندگی بود در قاب عینک آفتابی ام ، که گذشت و رفت... و تصویری متلاطم همچون خاطره ایی حراسناک در یاد ماند.

مسیری سنگفرش که در میان درختان و چمن ها به مقصدی آشنا میرسید.

و عابرینی که روی سرشان چهره ایی از بی تفاوتی و کرختی نصب کرده بودند و عبور هر عابر بی تفاوتی را فریاد میکرد،

من کجا هستم؟؟

این تصاویر خوابند یا واقعیت،

این آدمک های بی خیال، هست اند یا خیال...

ماشینی از کنارم عبور می کند و نور ماشینی دیگر در دوردست محو می شود.

و خنکای سایه درختان نوازشم میکند

و تصویر.... تصویری که حتی نوازش هم میکند!




مذهب!

"مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد 
و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم!"

یک کتاب که هر چون و چرایی را دارد،،چه حاجت فکر کردن است؟
و یک عالم که همه چیز میداند، چه حاجت جسنجو کردن؟
و خطی قرمز دور تا دورت را گرفته،چه حاجت پرسیدن؟

و خدایی که از ترسش نماز خواندیم،روزه گرفتیم و....
و زنی که در شبی که هیچ حوصله هم آغوشی نداشت،
به حکم خدا تمکین کرد...
و در لحظه هایی که عذاب میکشید،رویای بهشتی را در سر داشت
که تمام وعده هایش برای مردان بود..

شهرزاده من

کجایی،کجا رفتی شاهزاده من
پریزاده ،آسمونی ،ای دردانه من

ای که غم با وجودت بی معنی میشه

تنهایی در نبود تو معنی میشه

کاش الان میدونستم چیه فکر و خیالت

هم قدم میشدم با تو،تو رویا

پر میکشیدم تو آسمون افکارت

بازم به من میگفتی از بازی های قدیمی

دوباره هر لحظه از حرفات برام خاطره میشد

مرور میکردی کودکیت رو،اون خاطرات صمیمی

تک تک جمله های شیرینت برام حادثه میشد

بعدش به یاد می آوردمت توی تنهاییم

صد بار تکرار میکردم اون لحظه هارو

زندگی من تو همین دقایق خلاصه میشد

رفتی و دونستم که وقت رفتن بود

آه از سفر که همیشه دل شکستن بود

لعنت به این دنیا که تورو ساخته

لعنت به این روزگار که تورو گرفته

اما تو آسمونی هستی مال زمین نیستی

کسی تو این دنیا تورو نساخته

وقتی هوا ابری میشه می فهمم که غصه داری

چون بارون وقتی میاد که تو گریه داری

وقتی که افسرده میشی پاییز میشه

اصلا هر فصلی با اراده توتعویض میشه

وقتی بهار میاد دلخوشم که سرخوشی دوباره

این اشک شوق توست که از ابر بهار میباره

تو تنها میراث شیرین و فرهادی

توآخرین بازمانده عشق پاک لیلایی

ببخش منو اگر مجنون نبودم

برای تو که لایق عشق فرهادی

الان کجایی فرشته آسمونی من

پریزاده ، اهورایی ، دردونه من

11 مرداد 91

کلاغ

شبا هنگام،قبل فروغ سحری

زاغکی روی بام ناله میکرد

دست نسیم شبگردِ سرگردان

پر و بال سیاه زاغ شانه میکرد

در میان تاریکی تک درخت باغچه

با نوای نسیم سر تکان میداد

گوییا ناله جگر سوز زاغ سرگشته

از خاطرات دیرین یاری خبر میداد

خاطراتی که شهد شیرینشان روزی

کام زاغ را چون شکر میکرد

در شبهای فراغ همچو زهری تلخ

جگر زاغ را پرخون میکرد

امشبم تو شدی مونس تنهاییم

زاغک مجنون هم درد من

مست صدای ناله ات گشته

دل چاک چاک پر درد من

داستان تو اما چیز دیگریست

قصه قالب پنیر و روباه است

درد من اما قصه نیست، مرثیه است

......................... اشک و آه است

من یه ایستگاه بودم برای این اتوبوس...

دست آخر به مقصد نرسید!
یا که رسید ، ولی به من نرسید

هرچه بود ونبود گذشت و رفت

هرچه هست و نیست از من دل برید

بعد یک تقارن فکری،لب من رسید به لب او

سالها تو اون لحظه موند فکر من

عشقبازی کردم به هر دم او

چه رسید به من از این عشق جز افسوس؟!

من یه ایستگاه بودم برای این اتوبوس..


17 تیر 91

کسی که مال من نبود..

یه روز و روزگاری

بستن مارو به گاری

سنگین بود و باری نبود

بار به نام یاری نبود

کسی که من میخواستمش

کسی که مال من نبود


دو تا چشم فریبا

اون قد و روی رعنا

اون همه مهر و وفا

مستاجر یه قلب بودم 

فکر میکردم صاحبشم

افسوس که مال من نبود


بوسیدم و بوییدمش

تو بغلم فشردمش

نوشیدم و چشیدمش

شهدی که مال من نبود


عطرش پیچید تو زندگیم

فکرش تو یاد و خاطرم

تو گلستان زندگی

گشتم و چیدم عاقبت

گلی که مال من نبود...