حس این روزای منه این آهنگ...
صبح یک روز بهاری چشم گشود..
خورشید با چنان شتابی به استقبالش آمد،
که چشمانش نیمه باز ماندند.
بعد از لختی چشم زدن ، اول چیزی که دید باغ بود..
طراوت گل ها و غنچه های تازه باز شده
عطر مست کننده شان
آواز بلبلان و رقص پروانه ها..
صدای باد که در میان درختان می پیچید و آرامش سوغات می آورد.
شروع کرد به قدم زدن میان باغ،
تمام درختان شکوفه کرده بودند..
کنار جوی که نشست دیگر بهار رفته بود..
تابستان بود.
چرخید و چرخید،به میوه هایی نگاه کرد که چندی پیش شکوفه بودند..
رقص زیبای گلابی روی شاخه،
که خبر از شیرینی و تازگی میداد
و بالاخره چشمش به سیب افتاد..
سرخی معصومانه ایی داشت که به او درس نجابت میداد.
نتوانست مقاومت کند، سیب را چید
گازی از سیب زد،سیب شد ذره ایی از وجودش..
دیگر او سیب بود و سیب او...
غم غربت پاییز ،رخ درختان را زرد کرده بود.
اما او سیب میخواست،
سیب سرخ خجالتی خودش را میخواست.
حراسان شروع به جستجو کرد،
این سو و آن سو آین درخت و آن درخت
گشت و گشت و گشت ...
نفس زنان به زمین نشست،
سفیدی ابر نفس هایش از سنگینی نگاهی حکایت میکرد..
زمستان.
سر که برگرداند،باغ سپید رخت شده بود.
نه درختی،نه گلی ،نه شکوفه ایی......و نه سیبی..
گذشت...
کم کمک برف ها آب شدند..
بهار هم آمد،گل ها و شکوفه ها..
بلبلان خواندند و پروانه ها جشن گرفتند..
دوباره باد میان درختان پیچید وخاطره خیالی راحت را زنده کرد
در همین حین بهار رفت و تابستان آمد..
میوه ها رفته رفته خود نمایی کردند...
گلابی ، گیلاس ، .... و بالاخره سیب سرخ
همه آمدند ، اما چه سود..
او یک بار زندگی کرد
یک بار سیب چید
یک بار عاشق شد
تهران
اسفند 90
یه شب سر کار طبق معمول تنها ،یه دونه از این نوازنده های دوره گرد با یه ویولن که باند کوچیکی بهش وصل کرده بود اومد و از کوچه مون گذشت....
پیچید غریبانه نوای ساز نوازنده دوره گرد در کوچه
چه کردی با من
آه نوازنده دوره گرد..
سوزه صدای سازت
سوزاند و باز کرد زخم های کهنه ام را
دم مسیحایی سازت،زنده کرد تمام درد های دلم را
بغضم را کشان کشان تا دم گلویم بالا آورد
آه نوازنده دوره گرررررددددد...
غریبه ایی که از دل کوچه می آیی،
اما صدای سازت قوم وخویش دردهایم است!
بار الها من چیم ،من کیستم؟ بنده ایی سودا زده
خود ز هر چه بند بگسستم دل به دریا ها زده
یک نفس میرقصم و دل شادم آن دم ای خدا
یک نفس همچون یتیمی خسته و ماتم زده
آخرین شمع وجودم سوخته است ای خدا
آخرین پژواک امید از دیارم پر زده
گر تو خواهی و توانی این دلم سامان دهی
ار تو دانی و شناسی که به من آتش زده؟
گوشه چشمی ، تک نگاهی ، رخصتی ...
دست تو ناجیست بر این شب زده
این جوان را در منزل پیران مسکن کرده اند
گر چه سوزما بسازم نیستم دلزده ...
مرداد 90
یه روز یکی ازم پرسید چه رنگیو دوس داری،
از اونجایی که من بلد نیستم مثل آدمیزاد جواب بدم براش این چند خطو نوشتم..
مثل رنگ پاک یاد خدا
مثل رنگ زلال حقیقت
مثل رنگ قشنگ یه حرف راست
مثل رنگ صداقت آیینه
مثل رنگ بی کرانه دریا وقتی دل میسپری بهش
مثل رنگ اشک چشم یه کودک
مثل رنگ محبت مادری
مثل رنگ یه بعد از ظهر بی حوصلگی
مثل رنگ جوونی و یه دنیا تنهایی
مثل رنگ عاشقی و روزای شیدایی
مثل رنگ آرزوهای محال
مثل رنگ یاد تو و یه دنیا خیال
مثل رنگ اولین قطره بارون
مثل رنگ کوچه وقتی بوی نم میده
مثل رنگ حرف آخر قصه
مثل رنگ تلخ غصه
مثل رنگ وصل و یکرنگی
مثل رنگ جاوید بی رنگی
تیر 88
شازده کوچولو پرسید:اهلی کردن یعنی چه ؟
روباه گفت: اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صدهزار پسر بچه ی
دیگر.
نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل
صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هردوتامون به هم احتیاج پیدا می کنیم.
تو واسه من میان همه ی عالم موجود یگانه ای می شوی و من برای تو.
اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پائی را
می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق میکند،
تازه ، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی ؟ برای من که نانبخور نیستم گندم چیز
بیفایدهای است.
پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا
است.
پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود ! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت . . .
روباه خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد.
آنوقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد: - دلم که میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر درآرد. انسانها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند.
همه چیز را همینجور حاضر و آماده از دکانها میخرند.
اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست . . .
تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد : باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من ، میگیری این جوری میان علفها مینشینی.
من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچ نمیگویی،
چون همهی سوء تفاهمها زیر سر زبان است.
عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
مثلاٌ اگر سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی
من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود
و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم !