ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
صبح یک روز بهاری چشم گشود..
خورشید با چنان شتابی به استقبالش آمد،
که چشمانش نیمه باز ماندند.
بعد از لختی چشم زدن ، اول چیزی که دید باغ بود..
طراوت گل ها و غنچه های تازه باز شده
عطر مست کننده شان
آواز بلبلان و رقص پروانه ها..
صدای باد که در میان درختان می پیچید و آرامش سوغات می آورد.
شروع کرد به قدم زدن میان باغ،
تمام درختان شکوفه کرده بودند..
کنار جوی که نشست دیگر بهار رفته بود..
تابستان بود.
چرخید و چرخید،به میوه هایی نگاه کرد که چندی پیش شکوفه بودند..
رقص زیبای گلابی روی شاخه،
که خبر از شیرینی و تازگی میداد
و بالاخره چشمش به سیب افتاد..
سرخی معصومانه ایی داشت که به او درس نجابت میداد.
نتوانست مقاومت کند، سیب را چید
گازی از سیب زد،سیب شد ذره ایی از وجودش..
دیگر او سیب بود و سیب او...
غم غربت پاییز ،رخ درختان را زرد کرده بود.
اما او سیب میخواست،
سیب سرخ خجالتی خودش را میخواست.
حراسان شروع به جستجو کرد،
این سو و آن سو آین درخت و آن درخت
گشت و گشت و گشت ...
نفس زنان به زمین نشست،
سفیدی ابر نفس هایش از سنگینی نگاهی حکایت میکرد..
زمستان.
سر که برگرداند،باغ سپید رخت شده بود.
نه درختی،نه گلی ،نه شکوفه ایی......و نه سیبی..
گذشت...
کم کمک برف ها آب شدند..
بهار هم آمد،گل ها و شکوفه ها..
بلبلان خواندند و پروانه ها جشن گرفتند..
دوباره باد میان درختان پیچید وخاطره خیالی راحت را زنده کرد
در همین حین بهار رفت و تابستان آمد..
میوه ها رفته رفته خود نمایی کردند...
گلابی ، گیلاس ، .... و بالاخره سیب سرخ
همه آمدند ، اما چه سود..
او یک بار زندگی کرد
یک بار سیب چید
یک بار عاشق شد
تهران
اسفند 90
migan dele mese chasbe ag y bar bechasbe b baghie mese ghabl dg nemitone bechasbe aslan dg nemichasbe