ما موجوداتی پوچ و تو خالی هستیم
جملاتی تاریک و تلخ
اما همچون قهوه دلشنگ و آرامش بخش
وقتی خدا نبود ...
ما موجوداتی پوچ و تو خالی هستیم
کاشکی آخر این سوز بهاری باشد
کاشکی در بغلت راه فراری باشد
کاشکی آب شود یخ غرور قلبت
کاشکی در جاده ی امید،سواری باشد
کاشکی باز بروید گل از این سنگ یخی
کاشکی باز دلم صاحب یاری باشد
کاشکی گم بشویم در دل کوهستانها
کاشکی قرص رخت ماه شب تاری باشد
پرسیدم اسمت چیه
گفت بیخیال
گفتم از کجا اومدی
گفت ازیه راه دور
گفتم چقد دور؟
گفت اینقد که سه فصل آواره راه بودم
گفتم حالاجدی جدی ازکجا اومدی ؟
گفت از همین جا
گفتم مارو گرفتی؟
اینجا بود که یهو اَبرا گروم گروم کردن و بغذش ترکید
نُه ماه توی هیچستان منتظر بود
کلاغا لال مونی گرفته بودن
برگا عروسی سبزی
خورشید تو میدون آبی بیکران آسمون چرخ میخورد
مام الکی خوش بودیم واسه خودمون
اومدهمه چیو سوزوند
برگ و بار درختارو
جیگر کلاغو
خورشیدو خاکستر کرد
آخرم دل مارو
حالا جنگل غصه اش گرفته
آواز شوم کلاغا کرمون کرده
آسمون خاکستریه
دل مام داغونه
اما بازم دوسش دارم
بازم نُه ماه چشم به راش میشینم
آشنای صد پشت غریبه
فصل آتیش سرد
پایــیز
13 آذر 92
امسال پاییز خیلی بی سر و صدا اومد
اینقد تو تابستون سرخوش بودیم که یهو چش وا کردیم دیدیم
که زکی داریم تو روزای دلتنگ پاییزی می پوسیم
دیگه پاییزم میخواد بره،اما پاییز یه جوری احساساتتو قلقک میده که لحظه لحظه شو حس میکنی
و توش غرق میشی،دوس داری زودتر تموم شه و راحت شی از دست این عذاب
اما عذابشم قشنگه،
روزای نارنجی
غروبای قرمز
صُبای سرد
وای که دارم میترکم
چرا همه روزا شبیه همه
چرا پاییز صد سال طول میکشه
چرا این لعنتی اینقد قشنگه
مثله یه مخدر نشئه ات میکنه و داغون
راستی راستی چی شدیم ما ؟
چمونه ؟
اَ ه ه ه ه ه
دلم بهار میخواد
اما نه حیف نیست؟
حیف این روزای پاییز نیست؟
نه
هیچی هیچیش نیست
فقط وقتی پاییز تنها باشی
مثله اینه که خوشبو ترین گل دنیا رو ببینی
اما بینیت گرفته باشه
همینه
همینه که داغونت میکنه
پاییزِ بی تو یعنی جهنم...
سکوت است،ســکــــوت در این اتاق خالی
صدای فِس فِس بازدم وتیک و تاک ساعت دیواری
سکوتی که ندانم از کجا شروع شد
فریادی که یخ زده در این چهار دیواری
صدای لغزش خودکار روی کاغذ سفید
فراز و فرودِ عشق در شعرهایی که کسی ندید
دوباره روشن شدن شبم به اسم اعظم تو
و باز کشیدن آه از این آرزوی بعید
به شعرهایی که خواندم وبه گوشَت نرسید
به لحظه دیر مُعود که زود رسید
به جای خالیت در بیت انتهایی درد
به اشک های نریخته،،به دست خالی و سرد
اگر دراین نقطه چین نیآسودی
دمی نیامدی وبه من نیآلودی
اگر تو از تبار آسمانهایی
همیشه در افلاکی و دوراز من خاکی
به لحظه طلوعت هزار امید بستم
همه شب به کوه ها آواره و مستم
تا شاید برسد، شاید روزی به تودستمکه زنده ام درحسرت لجظه هم آغوشی
17 شهریور 92
خستگی،،،
13 شهریور 92
از حباب تیره دیده مستمان
از میان پلک های نیمه بسته مان
از هیاهوی پژواک این گلوی خسته مان
در گذار این قدم های کوچک سُستمان
می رود در هر ثانیه بازی زندگی
می دود،،
می دود اسب تیز پای روزگار
در ذهن کوچکم معنا می شود پایندگی
پایندگی، بالندگی
بالندگی به پوچی روزمره روزگار
بالندگی، سازندگی
سازندگی قصر کاغذی دراین محال
آوَخ که دیر کردیم
آوَخ اسیر کردیم
دست و دیده و دل را در میان این حصار
غافل از گیتی پهناور پروردگار
پروردگار ،لطف بی مثال..
پروردگار
آخر گذشت از عمر سی سال آزگار
در حسرت دیدن روی ماه آن سوار
آن یکه تاز شبروِ شب شکن
زیر و رو کند روزم را،شبم را،لحظه لحظه ام را
نگاه نافذش روشن کند چشمان بسته ام را
پروردگار..پروردگار
11 مرداد 92
هوس یه روز دور،هوس روزهای تلخ کودکیم
هوس استرس های بی معنی از تکلیف شب لعنتی ام
هوس بازی و کوچه و هفت سنگ و توپ دولایه
هوس ترس از دادهای زن همسایه
هوس مدرسه،صف کشیدن ها و سخنرانیهای الکی
هوس آبخوردن ها وحرف های یواشکی
هوس قارچ کردم به وسعت ماریو
هوس تمام روزهایی که گفتم زود برو برو
رفتند وگذشت پلک زدن بیست ساله ام
ولی من هنوز با این احساس بیگانه ام
حس بی حسی و حس بی حوصلگی
حسی که درش تمام حواس گم است
حسی که هر دم اسیر یک هوس است
7 خرداد 92
حس و هوس هایی که فقط بچه های دهه شصت میفهمند