بار الها من چیم ،من کیستم؟ بنده ایی سودا زده
خود ز هر چه بند بگسستم دل به دریا ها زده
یک نفس میرقصم و دل شادم آن دم ای خدا
یک نفس همچون یتیمی خسته و ماتم زده
آخرین شمع وجودم سوخته است ای خدا
آخرین پژواک امید از دیارم پر زده
گر تو خواهی و توانی این دلم سامان دهی
ار تو دانی و شناسی که به من آتش زده؟
گوشه چشمی ، تک نگاهی ، رخصتی ...
دست تو ناجیست بر این شب زده
این جوان را در منزل پیران مسکن کرده اند
گر چه سوزما بسازم نیستم دلزده ...
مرداد 90
یه روز یکی ازم پرسید چه رنگیو دوس داری،
از اونجایی که من بلد نیستم مثل آدمیزاد جواب بدم براش این چند خطو نوشتم..
مثل رنگ پاک یاد خدا
مثل رنگ زلال حقیقت
مثل رنگ قشنگ یه حرف راست
مثل رنگ صداقت آیینه
مثل رنگ بی کرانه دریا وقتی دل میسپری بهش
مثل رنگ اشک چشم یه کودک
مثل رنگ محبت مادری
مثل رنگ یه بعد از ظهر بی حوصلگی
مثل رنگ جوونی و یه دنیا تنهایی
مثل رنگ عاشقی و روزای شیدایی
مثل رنگ آرزوهای محال
مثل رنگ یاد تو و یه دنیا خیال
مثل رنگ اولین قطره بارون
مثل رنگ کوچه وقتی بوی نم میده
مثل رنگ حرف آخر قصه
مثل رنگ تلخ غصه
مثل رنگ وصل و یکرنگی
مثل رنگ جاوید بی رنگی
تیر 88
شازده کوچولو پرسید:اهلی کردن یعنی چه ؟
روباه گفت: اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صدهزار پسر بچه ی
دیگر.
نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل
صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هردوتامون به هم احتیاج پیدا می کنیم.
تو واسه من میان همه ی عالم موجود یگانه ای می شوی و من برای تو.
اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پائی را
می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق میکند،
تازه ، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی ؟ برای من که نانبخور نیستم گندم چیز
بیفایدهای است.
پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا
است.
پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود ! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت . . .
روباه خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد.
آنوقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد: - دلم که میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر درآرد. انسانها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند.
همه چیز را همینجور حاضر و آماده از دکانها میخرند.
اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست . . .
تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد : باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من ، میگیری این جوری میان علفها مینشینی.
من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچ نمیگویی،
چون همهی سوء تفاهمها زیر سر زبان است.
عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
مثلاٌ اگر سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی
من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود
و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم !
دیگر تمام شد دیگر...
دیگر این آخرینش بود دیگر..
دیگر غبار صبحگاهی چشمم با نسیم بوسه تو پاک نمی شود دیگر..
دیگر روزهایم کمی تا قسمتی ابریست..
دیگر کوچه خاکی دلم با طراوت نزول تو عطراگین نمیشود..
دیگر خشک است دیگر ،خاکیست فقط دیگر
ای آخرین ابر امید سالهای خشکسالی..
دیگر آسمان زندگیم با آمدن و رفتنت هفت رنگ نمی شود دیگر..
دیگر در بازار ما دل و قلوه حراج نمیکنند..
دیگر نه تو تب میکنی و نه من میمیرم..
دیگر روزهایم خاکستریست..
گویی سپیده با سیاهه وصلت کرده..
دیگر بعد زمستان بهار نیست
دیگر پروانه از شمع دل بریده،،گویند لامپ مهتابی دیده!
دیگر انتهای قصه سرگشتگی کلاغ نیست..
دیگر پاتوق قصه گو دشت و باغ نیست،
در ترافیک چمران مانده،،
مرگ کلاغ را در جوب دیده،،
سرگشته شده از باغ دل بریده..
دیگر فرهاد در بیستون نیست
گویند توپ طلا برده،ویزای فرنگ گرفته!
اولی گفت که رفته،دومی گفت گریخته!
دیگر ....دیگر بس است دیگر
در سفری در گذر نگاهم در رصدی فارغ از اشک و آهم
در لحظه ایی جدا شده از زمان ثانیه ایی که گذرش نخواهم
گره بخورد و وصل شد دیده ام برق دو چشمت مست کرد نگاهم
جرقه ای در شب تاریک من رویا یی خوش در پس کابوس من
در تب شوم بسوختم عمری مسح مسیحایی تو ست شفاهم
جوانه ام،شکوفه ام، به مرداب! چو قد کشم ضیاء و نور خواهم
در پس سالیان سال گدایی دمی گمان نموده ام که شاهم
من شب تیره بوده ام تا به حال کنون بیا بشو چو نور ماهم
جوان بخوان و ناله کن به فریاد درووغ بود توشه دل سیاهم!
دوستان مثل اینکه یه سو تفاهم شده بیشتر شعرای قبلی من سیاه بودن اما این یکی سیاه نیست عنوانش یکم غلط اندازه که از بیت آخر گرفته شده که باید اینجا بگم بیت آخرش یه جور جواب به یکی از شعرای سیاه قبلیم که بیت آخرش این بود :
جوان خوانند به شهادت موی سیه زجوانی ام توشه جز دل سیاهی نیست
متن کامل شعر اینجا
رفتیم و رفتیم..
از سعادت آباد تا پارک وی رفتیم.
از سکوت تا فریاد
از هبوط تا صعود
از یخرجونهم من النور الی الظلمات،
خروج کردیم از ظلمات الی النور
سعادتی که در سعادت آباد از دست رفت،
در آرامش پارک وی یافتیم
دهان دوخته را باز کردم دل سوخته را آزاد کردم
این سیمرغ گرچه پر سوخته است،ولی هنوز سیمرغ است
هنوز در دل سودای پرواز دارد....هنوز در خاطرش پرواز میداند...
آری عمو صادق راست میگفت
خیلی هم راست میگفت
از راست هم مستقیم تر میگفت
اما او نمی دانست که راه سعادت آباد تا پارک وی مستقیم نیست
عمو صادق پیچیدگی های دکتر را از قلم انداخته بود
جوان را به جوانی اش قسم دادم تا زندگی، تا زنده بودن را باور کند
خاک را چنگ زندم و بیرون کشیدم از گور ،، این زنده به گور را
روزه شکستم و هوای تازه مزمزه کردم،تا به همه جهانیان ثابت کنم که زنده ام
و اینگونه بود که قصه جوانمرگ به آخر رسید.....
اما نه با مرگ
17 بهمن 90
ساعت 15:15
پارک وی
بازم وقت امتحانا شد و ما شاعر شدیم :|
از غم دل میگذارم
دل به دستت می سپارمدر فراسوی نگاهت
چشم دل را جاگذارم
نظری تو،گذری تو
تو بر این عمر،ثمری تو
...
در غیاب دلنوازان
دل من را ببری تو
در ره تار طریقت
سوی چشم ترمی تو
...
دل بریدم از دو عالم
تویی تنها راه چاره ام
وقت تسلیم وجودم
پیک فتح و ظفری تو
...
گر چه حالم ناگوار است
ارچه روزم شب تار است
به شب ناخوشی من
تو سلامت سحری تو
...
نرود سوی دگر باز
نوک پیکان دل من
که ربوده است برق چشمت
دل و دین ونظر من
...
همه جایی همه سویی
نور چشمی،بصری تو
نظری تو،گذری تو
تو بر این عمر،ثمری تو
کتابی به اسم "بی شعوری"
چه سخت گشته دم و بازدم
در این دنیای تکراری
سری دارم به سنگ خورده
زهرچه راه تکراری
امان از روز تکراری
فغان از شام تکراری
شب و روزم مثال هم
جز آن خورشید تکراری
به گریه رو کنم حالا
بس است لبخند تکراری
پس از روز و شبی دیگر
چه ماند جز اشک تکراری
چو کوی و کوچه می بینم
نیست جز عکس تکراری
هزاران چهره ام بینم
همه بیگانه،،،،تکراری
نخواه آواز که بازهم ساز
زند آهنگ تکراری
دوباره آسمان ابریست
دوباره کوچه ها برفیست
دوباره باز زمستان است
فریب ابر تکراری
نه بیمی و نه امیدی،
به فردا و به فرداها
که آخر میرسد عمرم
در این ایام تکراری
نمی دانم چه می خواهم
از این اشعار تکراری
که در رفته ز دست من
بازاین خودکار تکراری