بیا تا با چکمه های چکامه ام به دوردست ها برمت
بیا پر پرواز من باش٬
که برایت دلی پر از شوق پرواز آورده ام
بیا و بهانه ای باش برای خروج
تلنگری برای عروج
وشاه کلیدی برای فروج
اراده ای باش مصمم
تصمیمی محکم
بیا که اینجا آواره ای هست گمراه
بی خانه ای با دردی جانکاه
بیا که بهانه ای نمانده برای بودن
راهی نیست جز جان سپردن
آه ای سوار من سردار من
حکمی که فکندم سر، دار،من
آنقدر با شکوهی که
اندیشه ات کافیست برای نفس کشیدن
افسانه ات سوز هر آه کشیدن
در شهد شیرین خیالت غلت میزنم
..چه زیباست در حریم تو مردن
و در خنکای حریق توسوختن
..آه افسوس چونکه بیایی
آن دم که از آن مسکن آسمانی ات پایین بیایی
آه آن دم که نقاب از چهره برکنی
حقیقتی پوچ تر از تو نخواهم یافت
دلیلی پست تر از تو برای بازدم نخواهم داشت
فریاد که عمری دگر بباید
چرا که این عمر طی نمودیم اندر امیدواری
و شاید که شاید وشاید
زندگی یعنی دل سپردن به آزار دلخواه یک تردید...