تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار
تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار

تکراری

چه سخت گشته دم و بازدم 

در این دنیای تکراری

سری دارم به سنگ خورده 

زهرچه راه تکراری

امان از روز تکراری

 فغان از شام تکراری

شب و روزم مثال هم 

جز آن خورشید تکراری

به گریه رو کنم حالا 

بس است لبخند تکراری

پس از روز و شبی دیگر

 چه ماند جز اشک تکراری

چو کوی و کوچه می بینم

 نیست جز عکس تکراری

هزاران چهره ام بینم

همه بیگانه،،،،تکراری

نخواه آواز که بازهم ساز

 زند آهنگ تکراری

دوباره آسمان ابریست

دوباره کوچه ها برفیست

دوباره باز زمستان است

فریب ابر تکراری

نه بیمی و نه امیدی،

به فردا و به فرداها

که آخر میرسد عمرم 

در این ایام تکراری

نمی دانم چه می خواهم

 از این اشعار تکراری

که در رفته ز دست من

بازاین خودکار تکراری



حسین

حسین شهید نشد که ما تو سرمون بزنیم.


حسین شهید شد،


تا ما نذاریم کسی تو سرمون بزنه!




؟ علامت سوال

می خوام دو کلوم حرف حساب با خودم بزنم...

نمی دونم چرا فکر میکنم با بقیه فرق دارم!

نمی دونم چرا دوس دارم این تفاوت رو به رخ دیگران بکشم.

از نظر من تقریبا بیشتر آدما مثل همن،اما من با همشون فرق دارم

رفتار خیلی ها منو اذیت میکنه،دوس دارم از اینجا برم،بین این آدما نباشم یه گوشه ای باسه خودم باشم،خودم و فقط خودم،چرا که من ارباب دنیای خودم هستم.

به قول نامجو : بگذارم و بگذرم ،غمگنانه و شاد ماتحت گشاد و دل آزرده..

یه جایی برم که کسی جز من نباشه،حد اقل کسایی باشن که خودم می خوام.
یه لحظه چشمامو میبندم و میرم تو رویا....

وای عجب دنیای قشنگی شده دیگه چیزای بد قبلی رو نمی بینم

فقط خودم هستم،خودم و خودم وتکرار بی نهایت خودم...

بعنی الان من چه شکلی ام؟ الان من کی ام؟  الان خودِ خودم هستم!

آخه این خودِ خودم کی بود؟  آره یادمه همونی که با بقیه فرق داشت..

یه هویت مستقل داشتم،این تفاوت به من لذت میداد
حالا چی؟!!؟

حالا دیگه هیچکس نیستم...

چون کسایی که به من هویت میدادن رو کنار زدم،

تازه می فهمم که بدون اونا من هیچی نیستم،

اون موقع برام مهم نبودن و دایورتشون کرده بودم به جایی که دوس دارم

اما نبودشونو نمی شه به جایی دایورت کرد.


گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم           والله   ما    راینا   حبا  بلا    ملامه


اینجا بود که رویام تموم شد.

یه درس گرفتم: هویت و وجود انسان،در ارتباط معنا میگیره،

یعنی ما خودمونو تو آیینه دیگران میبینیم....

به قول لقمان ادب.............

اما آخه این نقش بازی کردن نیست؟!!  من میخوام خودم باشم ادا در نیارم..


و ما هذه الحیاه الدنیا الا لهو ولعب ؟؟!

...

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده


ما با ورودمون به این دنیا میشیم بازیگر اون،هر کدوم یه نقش دست میگیریم وبازی می کنیم.

"هر کسی هستی یه دفه قد بکش از پشت نقاب"  دروغی بیش نبود..
اگر بخوای تو این دنیا زندگی کنی باید بازی کنی
اگه بخوای هر طور دوس داری و هر جوری دلت میخواد زندگی کنی؟؟!
اگه همه آدما اینطوری زندگی کنن چی می شه؟؟
سنگ رو سنگ بند میشه؟؟
نه دیگه فقط من باید اینطوری زندگی کنم،چون من فرق دارم...
"پس اگه با دلت زندگی کنی جمع تورو پس میزنه"
پس چی؟
این بود آرمانای ما؟
اصلا نخواستیم،
گور پدر جمع،گور پدر همه و این یعنی گور پدر خودم و هویتم..
من از جمعی بیزارم که به من هویت داد و باعث شد من بشم من

خدایا...
چرا من که مثل بقیه هستم با توهم تفاوت آفریدی؟!!
همه مون تو ذهنمون خودمونو برتر از دیگران می دونیم،اما واقعیت چیه؟؟
آره درسته برتریم،اما فقط باسه  خودمون
"فرق یه آدم قوی و ضعیف همینه 
آولی توهم داره دومی نداره"