ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
انگار یک هواپیمای پر از بنزین بودم که در صحرایی دورافتاده سقوط کرده باشد.
شادیهای اوج رفت.
دلهره رفت.
هراس رفت.
با سینه روی زمین پهن شده و مدتی بی فرمان پیش رفته بودم.
بعد سکوتی مرگبار همه جا را گرفت و همه چیز خاموش شد.
خاموشی و سکوت، توفان شن و صداهای دلهرهآور بود که در سرم میپیچید، و لایه لایه چالم میکرد؛ نه انفجاری، نه آتشی، نه شکستنی، و حتا نه مرگ.
زندگی کریهتر از مرگ به من پوزخند میزد.
شاید هم از جای بلندی افتاده بودم، و هنوز نمیدانستم کجام شکسته و کجام درد میکند،فقط مبهوت به جایی نگاه میکردم که نمیدانستم چیست.
بعد فهمیدم دلهره و مرگ چیزهای بدی نیستند،
ادامهی زندگی غمانگیزتر است.
روزگار تلخ و سیاهِ زندگی راکِد،آرزوی مرگ
شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند!