تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار
تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار

من یه ایستگاه بودم برای این اتوبوس...

دست آخر به مقصد نرسید!
یا که رسید ، ولی به من نرسید

هرچه بود ونبود گذشت و رفت

هرچه هست و نیست از من دل برید

بعد یک تقارن فکری،لب من رسید به لب او

سالها تو اون لحظه موند فکر من

عشقبازی کردم به هر دم او

چه رسید به من از این عشق جز افسوس؟!

من یه ایستگاه بودم برای این اتوبوس..


17 تیر 91

نظرات 1 + ارسال نظر
مصطفی نبوی شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ق.ظ

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

ای

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس دارد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم

من هوارم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد