یک تصویر...
تصویر دختری که مرتب بالا و پایین میشد و به سوی من قدم برمیداشت.اما این دختر نبود که بالا و پایین میشد،بلکه تصویر بود و این حرکات تصویر هماهنگی عجیبی با ضربآهنگ قدم هایم داشت.تا اینکه دختر سوار ماشین شدو من بار دیگر به خودم قبولاندم که این تصویر، زندگی بود در قاب عینک آفتابی ام ، که گذشت و رفت... و تصویری متلاطم همچون خاطره ایی حراسناک در یاد ماند.
مسیری سنگفرش که در میان درختان و چمن ها به مقصدی آشنا میرسید.
و عابرینی که روی سرشان چهره ایی از بی تفاوتی و کرختی نصب کرده بودند و عبور هر عابر بی تفاوتی را فریاد میکرد،
من کجا هستم؟؟
این تصاویر خوابند یا واقعیت،
این آدمک های بی خیال، هست اند یا خیال...
ماشینی از کنارم عبور می کند و نور ماشینی دیگر در دوردست محو می شود.
و خنکای سایه درختان نوازشم میکند
و تصویر.... تصویری که حتی نوازش هم میکند!