تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار
تنهایی مقدس

تنهایی مقدس

................ در امتداد روزهایم میشود روزگــــــــــــــــــار

درووغ بود !

 در سفری   در  گذر   نگاهم                 در رصدی فارغ از اشک و آهم


در لحظه ایی جدا شده از زمان                 ثانیه   ایی  که  گذرش  نخواهم


گره بخورد و وصل شد دیده ام                برق دو چشمت مست کرد نگاهم


جرقه ای  در شب  تاریک  من               رویا یی خوش در پس کابوس من


در تب   شوم   بسوختم  عمری                مسح  مسیحایی  تو ست   شفاهم


جوانه ام،شکوفه ام، به مرداب!              چو قد کشم  ضیاء و  نور  خواهم

   

 در  پس  سالیان   سال   گدایی                دمی  گمان   نموده ام  که  شاهم


من شب  تیره بوده ام تا  به حال               کنون   بیا   بشو  چو   نور ماهم


جوان بخوان و ناله کن  به فریاد               درووغ  بود  توشه   دل  سیاهم!  


دوستان مثل اینکه یه سو تفاهم شده بیشتر شعرای قبلی من سیاه بودن اما این یکی سیاه نیست عنوانش یکم غلط اندازه که از بیت آخر گرفته شده که باید اینجا بگم بیت آخرش یه جور جواب به یکی از شعرای سیاه قبلیم که بیت آخرش این بود :

 

جوان  خوانند  به شهادت   موی  سیه          زجوانی  ام  توشه  جز دل  سیاهی  نیست


متن کامل شعر اینجا


آخر قصه..

رفتیم و رفتیم..

از سعادت آباد تا پارک وی رفتیم.

از سکوت تا فریاد

                      از هبوط تا صعود                                         


از یخرجونهم من النور الی الظلمات،

خروج کردیم از ظلمات الی النور


سعادتی که در سعادت آباد از دست رفت،

در آرامش پارک وی یافتیم


دهان دوخته را باز کردم      دل سوخته را آزاد کردم

این سیمرغ گرچه پر سوخته است،ولی هنوز سیمرغ است

هنوز در دل سودای پرواز دارد....هنوز در خاطرش پرواز میداند...


آری عمو صادق راست میگفت

خیلی هم راست میگفت

از راست هم مستقیم تر میگفت

اما او نمی دانست که  راه سعادت آباد تا پارک وی مستقیم نیست

عمو صادق پیچیدگی های دکتر را از قلم انداخته بود


جوان را به جوانی اش قسم دادم تا زندگی، تا زنده بودن را باور کند

خاک را چنگ زندم و بیرون کشیدم از گور ،، این زنده به گور را

روزه شکستم و هوای تازه مزمزه کردم،تا به همه جهانیان ثابت کنم که زنده ام


و اینگونه بود که قصه جوانمرگ به آخر رسید.....

اما نه با مرگ


17 بهمن 90

ساعت 15:15

پارک وی

عاشقانه ،،،،،تو

بازم وقت امتحانا شد و ما شاعر شدیم  :|


از غم دل میگذارم

دل به دستت می سپارم

در فراسوی نگاهت

چشم دل را جاگذارم

نظری تو،گذری تو

تو بر این عمر،ثمری تو
...

در غیاب دلنوازان

دل من را ببری تو

در ره تار طریقت

سوی چشم ترمی تو

...

دل بریدم از دو عالم

تویی تنها راه چاره ام

وقت تسلیم وجودم

پیک فتح و ظفری تو

...

گر چه حالم ناگوار است

ارچه روزم شب تار است

به شب ناخوشی من 

تو سلامت سحری تو

...

نرود سوی دگر باز

نوک پیکان دل من

که ربوده است برق چشمت

دل و دین ونظر من

...

همه جایی همه سویی

نور چشمی،بصری تو

نظری تو،گذری تو

تو بر این عمر،ثمری تو

تکراری

چه سخت گشته دم و بازدم 

در این دنیای تکراری

سری دارم به سنگ خورده 

زهرچه راه تکراری

امان از روز تکراری

 فغان از شام تکراری

شب و روزم مثال هم 

جز آن خورشید تکراری

به گریه رو کنم حالا 

بس است لبخند تکراری

پس از روز و شبی دیگر

 چه ماند جز اشک تکراری

چو کوی و کوچه می بینم

 نیست جز عکس تکراری

هزاران چهره ام بینم

همه بیگانه،،،،تکراری

نخواه آواز که بازهم ساز

 زند آهنگ تکراری

دوباره آسمان ابریست

دوباره کوچه ها برفیست

دوباره باز زمستان است

فریب ابر تکراری

نه بیمی و نه امیدی،

به فردا و به فرداها

که آخر میرسد عمرم 

در این ایام تکراری

نمی دانم چه می خواهم

 از این اشعار تکراری

که در رفته ز دست من

بازاین خودکار تکراری



حسین

حسین شهید نشد که ما تو سرمون بزنیم.


حسین شهید شد،


تا ما نذاریم کسی تو سرمون بزنه!




؟ علامت سوال

می خوام دو کلوم حرف حساب با خودم بزنم...

نمی دونم چرا فکر میکنم با بقیه فرق دارم!

نمی دونم چرا دوس دارم این تفاوت رو به رخ دیگران بکشم.

از نظر من تقریبا بیشتر آدما مثل همن،اما من با همشون فرق دارم

رفتار خیلی ها منو اذیت میکنه،دوس دارم از اینجا برم،بین این آدما نباشم یه گوشه ای باسه خودم باشم،خودم و فقط خودم،چرا که من ارباب دنیای خودم هستم.

به قول نامجو : بگذارم و بگذرم ،غمگنانه و شاد ماتحت گشاد و دل آزرده..

یه جایی برم که کسی جز من نباشه،حد اقل کسایی باشن که خودم می خوام.
یه لحظه چشمامو میبندم و میرم تو رویا....

وای عجب دنیای قشنگی شده دیگه چیزای بد قبلی رو نمی بینم

فقط خودم هستم،خودم و خودم وتکرار بی نهایت خودم...

بعنی الان من چه شکلی ام؟ الان من کی ام؟  الان خودِ خودم هستم!

آخه این خودِ خودم کی بود؟  آره یادمه همونی که با بقیه فرق داشت..

یه هویت مستقل داشتم،این تفاوت به من لذت میداد
حالا چی؟!!؟

حالا دیگه هیچکس نیستم...

چون کسایی که به من هویت میدادن رو کنار زدم،

تازه می فهمم که بدون اونا من هیچی نیستم،

اون موقع برام مهم نبودن و دایورتشون کرده بودم به جایی که دوس دارم

اما نبودشونو نمی شه به جایی دایورت کرد.


گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم           والله   ما    راینا   حبا  بلا    ملامه


اینجا بود که رویام تموم شد.

یه درس گرفتم: هویت و وجود انسان،در ارتباط معنا میگیره،

یعنی ما خودمونو تو آیینه دیگران میبینیم....

به قول لقمان ادب.............

اما آخه این نقش بازی کردن نیست؟!!  من میخوام خودم باشم ادا در نیارم..


و ما هذه الحیاه الدنیا الا لهو ولعب ؟؟!

...

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده


ما با ورودمون به این دنیا میشیم بازیگر اون،هر کدوم یه نقش دست میگیریم وبازی می کنیم.

"هر کسی هستی یه دفه قد بکش از پشت نقاب"  دروغی بیش نبود..
اگر بخوای تو این دنیا زندگی کنی باید بازی کنی
اگه بخوای هر طور دوس داری و هر جوری دلت میخواد زندگی کنی؟؟!
اگه همه آدما اینطوری زندگی کنن چی می شه؟؟
سنگ رو سنگ بند میشه؟؟
نه دیگه فقط من باید اینطوری زندگی کنم،چون من فرق دارم...
"پس اگه با دلت زندگی کنی جمع تورو پس میزنه"
پس چی؟
این بود آرمانای ما؟
اصلا نخواستیم،
گور پدر جمع،گور پدر همه و این یعنی گور پدر خودم و هویتم..
من از جمعی بیزارم که به من هویت داد و باعث شد من بشم من

خدایا...
چرا من که مثل بقیه هستم با توهم تفاوت آفریدی؟!!
همه مون تو ذهنمون خودمونو برتر از دیگران می دونیم،اما واقعیت چیه؟؟
آره درسته برتریم،اما فقط باسه  خودمون
"فرق یه آدم قوی و ضعیف همینه 
آولی توهم داره دومی نداره"


مرگ چه شکلیه!!

یکی میگفت،مرگ خیلی غم انگیزه
چون اونایی که دوست داریو دیگه نمی بینی
من گفتم،
اگه کسیو دوست نداشته باشی،
مرگ چه شکلیه!!

سکوت

دوره دوره سکوت و بی تفاوتیست.
و تفاوت است در سکوت!
سکوت من از تنهاییست
وسکوت تو از ازدهام عشق های روزمره..
و"چه دردی ایست در میان جمع بودن 
ولی در گوشه ای تنها نشستن" ,
عمریست زخم وجودم را پشت صورت خندانم پنهان میکنم...
خسته ام از این همه درد ناگفتنی که به گورخواهم برد..
ونیک می دانم که خاک هم پس میزند این سوغات را...

باران،لذت خیس

بعضی وقتا زندگی یعنی قدم زدن زیر باروون در حالیکه نامجو مدام زیر گوشت زمزمه میکنه که لیز بود و پاییز بود...
تا جاییکه خیس خیس بشی وقتی که میگه خیس بود..
آری با یه بارونم میشه زندگی کرد 
بعضی وقتا واسه لذت بردن از زندگی بهونه های کوچکی هست..
تیکو تاک صدای باروون و آواز نامجو منو برد به روزایی دور
روزایی که هفتم رو به بالا بود..
روزایی که 

نه مهر بود، نه آبان و نه آذر

اما پاییز بود

..

باران را دوست دارم,

چونکه وقتی باران می بارد آسمان
به تلافی تک تک اشکهایم
هزاران هزار اشک میریزد.
باران را دوست دارم چون
آسمان
قبل ازاینکه بغضش بترکد فریاد می کند,
در زندگی زخمهایی هست که ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند..پس ساکت  شو ای آسمان...
من ...
باران را دوست دارم,
چونکه باران را دوست دارم,
فقط همین.


روی ماه خداوند را ببوس...

چند ماه پیش کتاب روی ماه خداوند را ببوس از مصطفی مستور رو خوندم،یک ماه بعد متن زیر رو نوشتم.دقیقا وقتی دو جمله آخر این متنو مینوشتم تازه فهمیدم تحت تاثیر این کتابم..

این کتابو یکی از دوستای خوبم به من معرفی کرده منم به شما معرفی میکنم،فوق العاده عمیق و تاثیر گذار،اما کوتاه ومختصر...

خلاصه داستان که به همت دوست خوبم امین وبلاگ هوای حوا تهیه شده رو میتونید در ادامه مطلب بخونید.


دستت را در دستم می گیرم و به کف دستت خیره می شوم

تمامی این چروک ها تمامی این خطوط...

نگاه می کنم با این امید..

تابلکه از پس این خطوط بتوان برگی از دفتر سرنوشت را پیش خواند..

راه نرفته را دانست، 

حرف نزده را شنید،

آتش نیفروخته را دید..

چشمانت ،به چشمانت نگاه می کنم..

تمامی این شوق،تمامی این برق در نگاهت،

خیره می شوم با این امید..

تا از پس این نگاه یقینی پیدا کنم،ایمانی،اعتمادی..

تا پای رفتنم باشدو نای دویدنم.

قلبت،صدای قلبت را میشنوم..

گوش می سپرم و دل می دهم..

به دنبال مسکنی هستم درون هزار توی قلبت

آرامشی..

مامنی امن،خانه ای گرم.

پس از تمامی این جستجو ها و دیدن ها و شنیدن ها ..

پیرمردی سرگردان را به یاد می آورم که در خیابان تکه کاغذی در دست داشت..

آدرس نا کجا آباد!!

زندگی شاید تلخ باشد ، اما پوچ نیست!

عشق شاید حقیقت باشد،اما تمام حقیقت نیست!

دوست داشتن شاید شیرین باشد،اما تمامی شیرینی دنیا نیست!

خداوند شاید دیده نشود،اما دور نیست..

گاهی اوقات آنقدر نزدیک که میتوانی روی ماهش را ببوسی...

فقط کافیست با قلب حسش کنی

خط کش و میکروسکوپ و تلسکوپ را کنار بگذار

وجود خدا را با قلبت اثبات کن..



ادامه مطلب ...