در سفری در گذر نگاهم در رصدی فارغ از اشک و آهم
در لحظه ایی جدا شده از زمان ثانیه ایی که گذرش نخواهم
گره بخورد و وصل شد دیده ام برق دو چشمت مست کرد نگاهم
جرقه ای در شب تاریک من رویا یی خوش در پس کابوس من
در تب شوم بسوختم عمری مسح مسیحایی تو ست شفاهم
جوانه ام،شکوفه ام، به مرداب! چو قد کشم ضیاء و نور خواهم
در پس سالیان سال گدایی دمی گمان نموده ام که شاهم
من شب تیره بوده ام تا به حال کنون بیا بشو چو نور ماهم
جوان بخوان و ناله کن به فریاد درووغ بود توشه دل سیاهم!
دوستان مثل اینکه یه سو تفاهم شده بیشتر شعرای قبلی من سیاه بودن اما این یکی سیاه نیست عنوانش یکم غلط اندازه که از بیت آخر گرفته شده که باید اینجا بگم بیت آخرش یه جور جواب به یکی از شعرای سیاه قبلیم که بیت آخرش این بود :
جوان خوانند به شهادت موی سیه زجوانی ام توشه جز دل سیاهی نیست
متن کامل شعر اینجا
رفتیم و رفتیم..
از سعادت آباد تا پارک وی رفتیم.
از سکوت تا فریاد
از هبوط تا صعود
از یخرجونهم من النور الی الظلمات،
خروج کردیم از ظلمات الی النور
سعادتی که در سعادت آباد از دست رفت،
در آرامش پارک وی یافتیم
دهان دوخته را باز کردم دل سوخته را آزاد کردم
این سیمرغ گرچه پر سوخته است،ولی هنوز سیمرغ است
هنوز در دل سودای پرواز دارد....هنوز در خاطرش پرواز میداند...
آری عمو صادق راست میگفت
خیلی هم راست میگفت
از راست هم مستقیم تر میگفت
اما او نمی دانست که راه سعادت آباد تا پارک وی مستقیم نیست
عمو صادق پیچیدگی های دکتر را از قلم انداخته بود
جوان را به جوانی اش قسم دادم تا زندگی، تا زنده بودن را باور کند
خاک را چنگ زندم و بیرون کشیدم از گور ،، این زنده به گور را
روزه شکستم و هوای تازه مزمزه کردم،تا به همه جهانیان ثابت کنم که زنده ام
و اینگونه بود که قصه جوانمرگ به آخر رسید.....
اما نه با مرگ
17 بهمن 90
ساعت 15:15
پارک وی
بازم وقت امتحانا شد و ما شاعر شدیم :|
از غم دل میگذارم
دل به دستت می سپارمدر فراسوی نگاهت
چشم دل را جاگذارم
نظری تو،گذری تو
تو بر این عمر،ثمری تو
...
در غیاب دلنوازان
دل من را ببری تو
در ره تار طریقت
سوی چشم ترمی تو
...
دل بریدم از دو عالم
تویی تنها راه چاره ام
وقت تسلیم وجودم
پیک فتح و ظفری تو
...
گر چه حالم ناگوار است
ارچه روزم شب تار است
به شب ناخوشی من
تو سلامت سحری تو
...
نرود سوی دگر باز
نوک پیکان دل من
که ربوده است برق چشمت
دل و دین ونظر من
...
همه جایی همه سویی
نور چشمی،بصری تو
نظری تو،گذری تو
تو بر این عمر،ثمری تو
چه سخت گشته دم و بازدم
در این دنیای تکراری
سری دارم به سنگ خورده
زهرچه راه تکراری
امان از روز تکراری
فغان از شام تکراری
شب و روزم مثال هم
جز آن خورشید تکراری
به گریه رو کنم حالا
بس است لبخند تکراری
پس از روز و شبی دیگر
چه ماند جز اشک تکراری
چو کوی و کوچه می بینم
نیست جز عکس تکراری
هزاران چهره ام بینم
همه بیگانه،،،،تکراری
نخواه آواز که بازهم ساز
زند آهنگ تکراری
دوباره آسمان ابریست
دوباره کوچه ها برفیست
دوباره باز زمستان است
فریب ابر تکراری
نه بیمی و نه امیدی،
به فردا و به فرداها
که آخر میرسد عمرم
در این ایام تکراری
نمی دانم چه می خواهم
از این اشعار تکراری
که در رفته ز دست من
بازاین خودکار تکراری
می خوام دو کلوم حرف حساب با خودم بزنم...
نمی دونم چرا فکر میکنم با بقیه فرق دارم!
نمی دونم چرا دوس دارم این تفاوت رو به رخ دیگران بکشم.
از نظر من تقریبا بیشتر آدما مثل همن،اما من با همشون فرق دارم
رفتار خیلی ها منو اذیت میکنه،دوس دارم از اینجا برم،بین این آدما نباشم یه گوشه ای باسه خودم باشم،خودم و فقط خودم،چرا که من ارباب دنیای خودم هستم.
به قول نامجو : بگذارم و بگذرم ،غمگنانه و شاد ماتحت گشاد و دل آزرده..
یه جایی برم که کسی جز من نباشه،حد اقل کسایی باشن که خودم می خوام.
یه لحظه چشمامو میبندم و میرم تو رویا....
وای عجب دنیای قشنگی شده دیگه چیزای بد قبلی رو نمی بینم
فقط خودم هستم،خودم و خودم وتکرار بی نهایت خودم...
بعنی الان من چه شکلی ام؟ الان من کی ام؟ الان خودِ خودم هستم!
آخه این خودِ خودم کی بود؟ آره یادمه همونی که با بقیه فرق داشت..
یه هویت مستقل داشتم،این تفاوت به من لذت میداد
حالا چی؟!!؟
حالا دیگه هیچکس نیستم...
چون کسایی که به من هویت میدادن رو کنار زدم،
تازه می فهمم که بدون اونا من هیچی نیستم،
اون موقع برام مهم نبودن و دایورتشون کرده بودم به جایی که دوس دارم
اما نبودشونو نمی شه به جایی دایورت کرد.
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم والله ما راینا حبا بلا ملامه
اینجا بود که رویام تموم شد.
یه درس گرفتم: هویت و وجود انسان،در ارتباط معنا میگیره،
یعنی ما خودمونو تو آیینه دیگران میبینیم....
به قول لقمان ادب.............
اما آخه این نقش بازی کردن نیست؟!! من میخوام خودم باشم ادا در نیارم..
و ما هذه الحیاه الدنیا الا لهو ولعب ؟؟!
...
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
ما با ورودمون به این دنیا میشیم بازیگر اون،هر کدوم یه نقش دست میگیریم وبازی می کنیم.
چند ماه پیش کتاب روی ماه خداوند را ببوس از مصطفی مستور رو خوندم،یک ماه بعد متن زیر رو نوشتم.دقیقا وقتی دو جمله آخر این متنو مینوشتم تازه فهمیدم تحت تاثیر این کتابم..
این کتابو یکی از دوستای خوبم به من معرفی کرده منم به شما معرفی میکنم،فوق العاده عمیق و تاثیر گذار،اما کوتاه ومختصر...
خلاصه داستان که به همت دوست خوبم امین وبلاگ هوای حوا تهیه شده رو میتونید در ادامه مطلب بخونید.
دستت را در دستم می گیرم و به کف دستت خیره می شوم
تمامی این چروک ها تمامی این خطوط...
نگاه می کنم با این امید..
تابلکه از پس این خطوط بتوان برگی از دفتر سرنوشت را پیش خواند..
راه نرفته را دانست،
حرف نزده را شنید،
آتش نیفروخته را دید..
چشمانت ،به چشمانت نگاه می کنم..
تمامی این شوق،تمامی این برق در نگاهت،
خیره می شوم با این امید..
تا از پس این نگاه یقینی پیدا کنم،ایمانی،اعتمادی..
تا پای رفتنم باشدو نای دویدنم.
قلبت،صدای قلبت را میشنوم..
گوش می سپرم و دل می دهم..
به دنبال مسکنی هستم درون هزار توی قلبت
آرامشی..
مامنی امن،خانه ای گرم.
پس از تمامی این جستجو ها و دیدن ها و شنیدن ها ..
پیرمردی سرگردان را به یاد می آورم که در خیابان تکه کاغذی در دست داشت..
آدرس نا کجا آباد!!
زندگی شاید تلخ باشد ، اما پوچ نیست!
عشق شاید حقیقت باشد،اما تمام حقیقت نیست!
دوست داشتن شاید شیرین باشد،اما تمامی شیرینی دنیا نیست!
خداوند شاید دیده نشود،اما دور نیست..
گاهی اوقات آنقدر نزدیک که میتوانی روی ماهش را ببوسی...
فقط کافیست با قلب حسش کنی
خط کش و میکروسکوپ و تلسکوپ را کنار بگذار
وجود خدا را با قلبت اثبات کن..